میخوام ،از تلخ ترین حادثه ای که تو دوران نامزدی مون(عقد هستیم)افتاده،بگم.اتفاقی که همین چند روز پیش رخ داد و هنوز که هنوزه وحید گوشیش خاموشه و هیچ جوابی به من نمی ده...
میخوام از روزی بگم که دست وحید رو من بلند شد،هیچوقت حتی تصورشو هم نمی کردم که یه روزی وحید سر من داد بزنه،تا چه برسه به اینکه دستش رو رو من بلند کنه و اون سیلی محکم رو بهم بزنه،...هنوز جای انگشت هاش روی صورتم سرخ مونده..اما بیشتر از اون،از دوری و ندیدنش هست که دارم قصه میخورم...
***
چند روز پیش ملیحه با ذوق و شوق تو دانشگاه بهم گفت که با دوست پسرش رضا به توافق رسیدن و قرار شده هفته اینده رضا بیاد خواستگاری اش..ملیحه بهم گفت که حالا که قضیه انقدر جدی شده و قراره پای خانواده ها وسط کشیده بشه،دلش میخواد که از رضا خیالش راحت راحت باشه و کاملا مطمین بشه که اون بهش وفادار هست و دوستش داره.
بعدهم بدون مقدمه از من خواست که شماره رضا روبگیرم و بهش زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم،و جوری وانمود کنم که اونو دیدم و ازش خوشم اومده ودرخواست رابطه بیشتر رو باهاش دارم...تا به قول خودش ببینه رضا بهم پا میده یا نه؟
هرچی که بهش گفتم ملیحه من نامزد دارم،این کار صحیح نیست،اگر وحید بفهمه پوستمو می کنه،...به خرج ملیحه نرفت که نرفت،و بهم گفت این مسیله سرنوشت و اینده من هست،اونوقت تو نمیخوای کمکم کنی؟؟؟؟من جز تو با کسی انقدر صمیمی نیستم و این حرف ها..وخلاصه من رو راضی کرد.
یه سیم کارت ایرانسل جدید خریده بود و باهاش تو دانشگاه شماره رضا رو گرفت،اما هرچقدر زنگ خورد رضا گوشی رو برنداشت..عصر که میخواستیم بریم خونه سیم کارت و گوشی رو داد به من و بهم گفت اینو با خودت ببر،شاید رضا زنگ بزنه و اگر تونستی باهاش حرف بزن و برام امتحانش کن..اگر گوشی خاموش باشه خوب نیست...
ما و وحید اینا با هم همسایه هستیم،یعنی اپارتمان اونا طبقه بالای ما هست.اتفاقا شب رضا به همون شماره ای که رو گوشیش افتاده بود زنگ زد،و من به مامانم گفتم دوستم زنگ زده و رفتم تو اتاق خودم که باهاش صحبت کنم.وقتی تو اتاقم بودم،وحید(همون موقع که داداشم میلاد که کلید داره،میخواسته بیاد خونه،باهاش اومده بود خونه ما)منم که تو اتاقم با اقا رضا گرم صحبت بودم و نفهمیده بودم...
وحید از مامانم احوال منو پرسیده بود و مامانم گفته بود دوستش زنگ زده و مریم تو اتاق خودش داره باهاش صحبت میکنه،من یه اهنگ ملایم هم از کامپیوتر گذاشته بودم که صدام بیرون نره،وحید اومد و در زد و یه راست دروباز کرد و اومد داخل..همون موقع هم داشتم بلند می خندیدم..وقتی وحید اومد داخل دنیا دور سرم چرخید..یه هو سرجام خشکم زد،نمی دونستم باید چیکار کنم،همین طور گوشی رو گرفته بودم دستم و سرخ سرخ شده بودم..
وحید که خیلی تعجب کرده بود،بدون اینکه بهم سلام کنه داشت بهم نگاه میکرد،..رضا هم از پشت تلفن داشت بلند الو الو می گفت...همه این ها تو دو ثانیه اتفاق افتاد..سریع به خودم اومدم و گوشی رو قطع کردم..اما مثل اینکه وحید صدای یه مرد به گوشش خورده باشه..بدون اینکه هیچی بگه،اومد گوشی رو از دستم گرفت و به اخرین شماره ای که روش بود زنگ زد،........وقتی که دید یه مرد جواب داد..،گوشی رو با ناباوری اورد پایین و بعدش کوبید به گوشه اتاق..اومد روبه روی من ایستاد و چند ثانیه تو چشم هام نگاه کرد..بعد دستش رو برد بالا و محکم کوبید روی صورتم...
همون صورتی که هر روز صبح تا بوسش نمی کرد،نمی رفت دانشگاه،همون صورتی که همیشه میذاشت رو سینه اش و انقدر نوازشش می کرد تا تو بغلش آروم بشم...باور نمیشد این موجود وحشتناک همون وحید خودمه که دستشو رو من بلند کرده..
نذاشت براش توضیح بدم،هیچی رو،از اون روز حتی تو راه پله و اسانسور هم ندیدمش..می ترسم برم خونشون..می ترسم طاقت نیاره و جلوی عمه یه چیزی بگه...گوشیش رو هم روشن نمیکنه که حداقل با پیام بهش توضیح بدم...
خدایا من وحیدم رو میخوام..دارم دق میکنم..تو رو خدا راهنمایی ام کنید،دارم دیوونه میشم... javahermarket
javahermarket
|